داستان های قرآنی برای کودکان

ساخت وبلاگ
داستان های قرآنی برای کودکان

داستان 

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !

سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد :

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست…

.

.

.

 

داستان

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!
.

.

.

.

داستان مناسب کودکان از حضرت عیسی

روزی حضرت عیسی (ع) از راهی عبور میکرد . ابلهی با وی درگیر شد و سخنی پرسید . حضرت جوابش را داد ، اما آن شخص دوباره عربده کشی و نفرین میکرد، عیسی تحسین مینمود … عزیزی بدان جا رسید، گفت: ای روح الله، چرا هم زبان این ناکس شده ای و هر چه او بد دهانی میکند، شما لطف می فرمایی و با آن که او جور و جفا پیش می برد، شما مهر نثارش میکنی ؟! عیسی گفت: ای رفیق موافق! «کلّ اناء یترشّح بما فیه؛ از کوزه همانبیرون آید که در اوست». از او آن صفت ها کی میشنوی می آید و از من این صورت که مشاهده میکنی می آید. من از او در غضب نمی شوم , من از سخن او جاهل نمی گردم و او از خُلق و خوی من عاقل می گردد .

.

.

.

زندگی حضرت یونس در شکم ماهی به زبان کودکانه

حضرت يونس (ع) ازطرف خداوند براي هدايت و ارشاد مردم شهر نينوا به پيامبري انتخاب شد . او سالهاي زيادي آن مردم را نصيحت كرد و به خداپرستي فرا خواند اما غير از دو نفر ، بقيه به او ايمان نياوردند . او نيز به درگاه خدا شكايت كرد و از خداوند براي آن قوم سركش تقاضاي عذاب نمود و چون دعاي يونس براي عذاب مردم قبول شد ، او آن شهر را ترك كرد و به سفر رفت . مردم شهر وقتي نشانه هاي عذاب را مشاهده كردند از رفتار خود پشيمان شده و توبه كردند و خداي مهربان نيز عذاب را از آن شهر دور فرمود . اما يونس پس از ترك آن شهر ، سوار كشتي شد . وقتي كشتي وسط دريا رسيد نهنگ بزرگي كه درحقيقت مأمور خداوند بود خود را به كشتي زد و اهل كشتي براي نجات از آن نهنگ مجبور شدند قرعه كشي كنند و يك نفر را به دريا بياندازند تا از شر آن نهنگ خلاص شوند . آنها سه بار قرعه كشي كردند و هر بار قرعه به نام يونس (ع) افتاد . يونس كه متوجه شد به خاطر ترك آن مردم كه درلحظات مشاهده عذاب الهي به او نياز داشتند خداوند ميخواهد او را تنبيه كند ، و اين نهنگ هم مأمور خدا براي همين كاراست ، تسليم شد و پس از آنكه به دريا افكنده شد توسط نهنگ بلعيده شد . البته خداوند به نهنگ فرمان داده بود كه اين بنده‌‌ ما غذاي تو نيست ، پس بايد مراقب او باشي و مدتي او را در شكم خود نگهداري . يونس درآن مكان تاريك و تنگ ، با خداوند مناجات كرد و از خطاي خود عذرخواهي نمود و خداوند هم او را بخشيد و پس از چند روز از شكم ماهي نجات يافت . به قدرت خدا در كنار ساحل بوته‌ي كدويي روئيد تا يونس ، هم زير سايه آن استراحت كند و هم از ميوه‌ي آن بخورد . وقتي پيامبر خدا جان تازه‌اي يافت به طرف قوم خود حركت كرد و مردم نينوا دركنار پيامبر خود و در سايه‌ اطاعت خداوند سال ها به خير و خوشي زندگي كردند .

.

.

.

قصه های قرآن>درباره زندگينامه و معجزات حضرت الياس (ع )

ايشان يكي از پيامبران بني اسرائيل است كه نام مباركش ۲بار بصورت جمع و۱بار بصورت مفرد در ۲سوره قرآن آمده است.او از نوادگان هارون برادر موسي است .نام پدرش ياسين ونام مادرش ام حكيم بوده است.طبق بعضي روايات ايشان از جمله پيامبراني است كه هنوز زنده است. در پاره اي از روايات آمده كه الياس همدوش بيابانها وخضر همرا با درياهاست و آندو در مراسم حج در بيايان عرفات حاضر ميگردند.

شيوه دعوت الياس وپادشاه معاصرش » روايت شده هنگامي كه يوشع بن نون بعد از موسي بر سرزمين شام مسلط شد آنرا بين طوايف سبطي هاي دوازده گانه تقسيم نمود، يكي از آن گروهها كه الياس در ميانشان بود در سرزمين بعلبك سكونتت نمودند خداوند الياس را بعنوان پيامبر برا ي هدايت مردم بعلبك فرستاد.طبق فرموده خداوند در قرآن،مردم اين ديار سخن الياس را تكذيب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند. بعلبك در آن زمان پادشاهي بنام لاجب داشت كه مردم را به پرستش بت دعوت مينمود. او زن بدكاري داشت كه وقتي شاه به سفر ميرفت او جانشين شوهرش ميشد وبين مردم قضاوت ميكرد.او منشي باايماني داشت كه ۳۰۰ مومن را از حكم اعدامش نجات داده بود. شاه همسايه اي صالح داشت كه باغي در كنار قصرش  داشت و مورد احترام شاه بود . اما همسر شاه در غياب شاه آن مرد را كشت و اموالش را غصب نمود .

*** *** *** *** *** ***

خداوند متعال الياس را به بعلبك فرستاد تا مردم آنجا را به راه خدا پرستي دعوت نمايد.اما بت پرستان در مقابل او ايستادگي نمودند وعرصه را بر او تنگ نمودند.الياس خدا را سوگند  داد كه شاه  وهمسر بدكارش را اگر توبه نكردند به هلاكت برساند و به آنها هشدار داد اما هشدار او باعث افزايش خشونت شاه و طرفدارانش شد و تصميم به شكنجه و در نهايت قتلش گرفتند.الياس از دست آنها گريخت وبه كوهها وغارها پناه برد و۷ سال بدين منوال گذشت.در اين ميان پسر پادشاه به بيماري مبتلا شد وبيماري او درمان نيافت وتلاش شاه در توسل به بتها براي نجات او بي نتيجه ماند. اطرافيان به شاه گفتند علت اينكه بتها فرزندت را شفا نميدهند اين است كه دشمن آنها را كه الياس است نكشتي. بت پرستان به دنبال الياس رفتند و به او گفتند كه براي شفاي پسر شاه نزد خدا دعا نمايد. الياس به آنها گفت كه خداوند ميفرمايد من معبود يكتايم معبودي جز من نيست .من بني اسرائيل را آفريده ام و روزي ميدهم و آنها را زنده ميكنم و ميميرانم و نفع و زيان ميرسانم. پس چرا شفاي پسرت را از غير من طلب ميكني؟آنها نزد شاه رفته وپيام الياس را به او رساندند.شاه بسيار خشمگين شد وبه آنها گفت :چرا او را زنجير نكرده وبه نزد من نياورديد؟حاضران گفتند ما زمانيكه او را ديديم رعب و وحشتي از او بر دل ما نشست كه مانع اين كار شد. سرانجام ۵۰نفر از سركشان و قهرمانان را به دنبال الياس فرستادند تا او را اسير نموده وبه نزد شاه بياورند.آنهابه اطراف كوه محل استقرار الياس رفته وبصورت پراكنده به دنبال او گشته و صدا زدند كه اي الياس ما به تو ايمان آورده ايم اما چون ادعاي آنها دروغي بيش نبود خداوند به سوي آنها آتشي فرو افكند و نابودشان ساخت. شاه از اين حادثه ناراحت شد و منشي با ايمان خود را مجبور كرد تا به سراغ الياس رفته و به او بگويد بيا به نزد شاه رفته تا  به ما بپيوندد و قومش را نيز به اينكار دستور دهد. او به اجبار اينكار را كرد. زمانيكه الياس صداي او را شنيد به اذن خداوند به استقبالش رفت تا از او احوالپرسي نمايد. مومن به او گفت شاه مرا نزد تو فرستاده و به من چنين گفته و اگر تو با من نيايي او مرا خواهد كشت. در همين هنگام خداوند به الياس وحي كرد اينها نيرنگي از سوي شاه است كه تو را دستگير واعدام نمايد. من بيماري پسرش را آنقدر زياد ميكنم تا بميرد و شاه از مومن غافل شود. منشي با ايمان با همراهان بازگشت و ديد كه بيماري پسر شاه زياد شد و مرد. مرگ پسر تا مدتي شاه را از او غافل كرد اما بعد از مدتي طولاني به منشي خود گفت كه ماموريتت را چگونه انجام دادي؟ منشي گفت :م ن از مكان الياس خبري ندارم. سپس الياس مدتي را در خانه مادر يونس مخفي شد و مجددا به كوه بازگشت و در اين زمان بود كه خداوند به او گفت كه هر درخواستي از من ميخواهي تقاضا كن. الياس از خدا تقاضاي مرگ نمود اما خداوند به او گفت كه هنوز وقت آن نرسيده كه زمين را از وجود تو خالي كنم بلكه قوام زمين و اهلش با وجود توست. الياس عرض كرد: انتقام مرا از كسانيكه موجب آزار واذيت من شدند بگير و باران رحمتت را قطع كن طوريكه  قطره اي باران نبارد مگر به اذن من .  خداوند ۳ سال قحطي را بر بني اسرائيل مسلط نمود . گرسنگي و تشنگي آنها را در فشار قرارداد تا آنجا كه دچار مرگهاي پي در پي شدند و فهميدند كه همه مصيبتها از نفرين الياس است. لذا با كمال شرمندگي نزد او رفته وتقاضاي بخشش نمودند. الياس به همراه اليسع جانشين خود وارد بعلبك شد و گفتگويي بين او و شاه انجام گرفت ودر نهايت شاه از او خواست تا دعا كند آب  بارديگر برگردد. الياس دعا كرد و باران زيادي باريد و سبزي  وخرمي بار ديگر بر آنجا مستولي شد اما مردم كم كم بر اثر وفور نعمت بار ديگر گمراه شدند و از الياس سركشي نمودند. سرانجام خداوند دشمنان را بر آنها مسلط نمود و دشمنان آنها را سركوب و شاه و زنش را به قتل رسانده و در ميان همان باغ غصبي مرد صالح رها نمودند. الياس پس از آن ماجرا وصيتهاي خود را به اليسع نمود و به آسمانها عروج كرد و خداوند لباس نبوت را به اليسع پوشانيد. وي به هدايت بني اسرائيل پرداخت وآنها نيز به او احترام گذاشته و اطاعتش نمودند .


دانلود فایل صوتی قرآن...
ما را در سایت دانلود فایل صوتی قرآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moalemqurani بازدید : 76 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 3:37